شوخی در مذاکره – در اینکه آیا ما باید در مذاکرات شوخی کنیم یا نه. خیلی اختلاف نظر وجود داره. بعضیا معتقدند که شوخی کردن از منزلت و اجر ما کم میکنه. از جدی بودن ما میکاهه و امکان داره که قرارداد و مذاکره از بین بره. ولی من دقیقا نظرم برخلاف این هست. و میخوام امروز متقاعدتون کنم که شوخی کردن میتونه خیلی هم اتفاقاً به جا و مناسب و کارگشا باشه.
سلام من فرشید هستم. خدمتتون کانال لیدر مارکتر رو گوش میکنید که من سعی میکنم هر روز، در یک پادکست کوتاه معمولاً کمتر از ۵ دقیقهای، یکی از راهکارهای مذاکره، فروش، زبان بدن و روابط عمومی رو، براتون مطرح کنم.
شوخی در مذاکره؟ بله یا خیر؟ مذاکره 16
آقا چرا شوخی نکنیم. اتفاقاً شوخی لایه های آخر یک زبان و فرهنگه. یعنی شما شاید مثلا سه ماه، شش،ماه وقت بذارین و بتونید انگلیسی صحبت کنید. زبان فرانسه رو یاد بگیرید. آلمانی رو یاد بگیرید. ولی شوخی کردن به زبان انگلیسی و فرانسه و آلمانی به این سادگی ها نیست. لازمه که شما خیلی از فرهنگ و رسومات اون آدم ها رو بدونید خیلی چیزها از اون زبان بدونید. تا بتونید یه شوخی بامزه و به جا انجام بدید.
شوخی کردن خودش یک مهارت فردیه. حالا اینکه چطوری شوخی کنیم و چه شوخی کنیم و کجا شوخی کنیم بحث خیلی مفصلی داره حتما خیلی دربارهش صحبت میکنیم پادکست های متعدد میذاریم تا یواش یواش وارد این فضای طنازی و شوخی کردن و استفاده از این نوع ادبیات بشیم.
ولی من توی این پادکست، قصدم این نیستش که اونها را آموزش بدم. که اصلا شدنی نیست در یک پادکست، ولی میخوام متقاعدتون کنم با چند تا خاطره و مثال که ببینید چطور میشه از شوخی در مذاکره استفاده کرد و از بن بست ها فرار کرد ورق رو برگردوند شرایط رو بهتر کرد اوضاع را تعدیل کرد و یه فرصتی پیدا کرد که بشه مذاکره را به بهترین شکل پیش برد.
چند سال پیش، یکی از این شرکت های، قطعه سازی خودرو یه فراخوانی داده بود. و خب احتمالا اول تعداد خیلی زیادی از شرکت ها، در اون فراخوان شرکت کرده بودند. در طی چهار، پنج ماه و حالا مصاحبه های مختلف و گزینش های متعدد یه هفت، هشت، ده نفری انتخاب شده بودند که تو یک جلسه نهایی حضور پیدا کنن. خودشون رو بهتر و بیشتر معرفی کنند تا چند تا از اینها دو تا، سه تا از اینها انتخاب بشن و یک کار تیمی و مشترک انجام بشه برای ارتقای فروش و تبلیغات اون شرکت مورد نظر.
خب ما رفتیم و نشستیم دور یک میز، شاید مثلاً ۱۰ ،۱۲ نفر بودیم با مدیران خود شرکت اصلی و هفت، هشت نفر از ماهایی که قرار بود خودمون رو پرزنت کنیم و معرفی کنیم.
نفر اول شروع کرد خودشو معرفی کرد. خب همه هم کسانی بودند که از چند تا مصاحبه رد شده بودند و توانایی های داشتند تو این اتفاق. نفر دوم همینطور، نفر سوم همینطورتا نفر قبل از من یه آقای فکر میکنم مثلاً ۵۵، ۶۰ ساله بود خیلی موقر، متین، سر و وضع خیلی از هر لحاظ شما این آدم رو در نگاه اول تایید میکردید.
ولی وقتی ایشون شروع به صحبت کرد.یک دقیقه اول، دو دقیقه اول، واقعا همه ما میخکوب شده بودیم. به قدری قشنگ صحبت میکرد. باوقار صحبت میکرد. کلمات درست به کار میبرد. یعنی دو دقیقه، سه دقیقه اول، من واقعا مثل یک کلاس درس داشتم بهشون نگاه میکردم. یه دو، سه دقیقه که از این فضای یاد گرفتن و شاگردی خارج شدم یه دفعه یادم افتاد که خب الان بعد از ایشون منم، من چی بگم؟ یعنی واقعا هر چی میگفتم خنده دار بود مسخره بود دیگه. حالااونایی که قبل از ایشان صحبت کرده بودند تموم شده بود رفته بود. ولی ماهایی که بعدش بودیم قشنگ متوجه بودیم که آقا ما ده هیچ عقبیم. یعنی اصلا حرفی برای گفتن نداریم یه چهار، پنج دقیقه هم در این حال و هوا گذشت.
اون دو ،سه دقیقه آخر من اصلا دیگه هیچی نمیشنیدم. یعنی فقط تو این فکر بودم اعتماد به نفسم داشت از بین میرفت. و اصلا واقعا نمیدونستم صحبتمو چطوری شروع کنم. تو این حال و هوا بودیم که ظاهرا صحبت های ایشون تموم شده بود و منم اصلا متوجه اش نبودم و اینها.
یک دفعه به خودم اومدم دیدم مدیر جلسه میگه که خوب شما بفرمایید. من یه دفعه روم برگردوندم سمت مدیر، و خیلی ناخودآگاه به اون آقا اشاره کردم گفتم آقا شما فرض کن ما با همیم بریم نفر بعدی. یه چند ثانیه مکث شد خب همه میدونستند دلیلش چیه و همه تو اون فضا بودند.
بعد یکی زد زیر خنده و بعد یواش یواش بقیه هم خندیدن و اصلا کلا فضا عوض شد. و خود مدیر هم فهمید که دیگه نباید ادامه بده بقیه حرفی برای گفتن ندارن. بعدها که ما همدیگر خوب بازم میدیدیم و همکار بودیم با هم دیگه خوب خیلی وقت ها پیش میومد که تو جلسات مشترکی بودیم. همه میگفتن اون آقای ده دقیقه صحبت کرد پر از توانایی های فردی و پر از مهارت و تو یاد همه موند. تو هم دو دقیقه صحبت کردی تو یاد همه موندی. اون شوخی و اون خنده تو ذهن همه مونده بود. به نظرم بعدها هم به دردم خورد و به کارم اومد و اون جمع بودن بیشتر و بهتر با همدیگه آشنا شدیم.و با همدیگه کار کردیم.
من قبل از اینکه خاطره بعدی رو حالا از خودم بگم. یه اشارهای کنم به فیلم در جستجوی خوشبختی با بازی درخشان ویل اسمیت. فکر کنید یه شرکتی یه شرکت خیلی عظیمی یک بار در سال مصاحبه انجام میده، از سراسر کشور آمریکا هزاران نفر میان و فقط چند نفرشون انتخاب میشن که تازه اونها برن امتحان های بدن شایدقبول بشن. یک بار در سال هر آدم این فرصت رو داره و این شرکت انقدر بزرگه که متقاضی های خیلی زیادی هم داره. یکی از این متقاضی ها ویل اسمیته.
حالا این آدم به شدت درگیر فقر و مسائل خانوادگی هست فعلاً کاری نداریم. شب داره خونشون نقاشی میکنه با یه زیر پیراهن دستمال بسته سرش، همه بدنش و هیکلش و موهاش رنگی، صاحب خونه اش زنگ میزنه این میاد بیرون سر اجاره اونها درگیر میشن و دعوا میکنن و پلیس میاد اینو میبره و بازداشتش میکنه. صبح که آزاد میشه و روز مصاحبه اش بوده.
با همون سر و وضع بدو بدو میره تا برسه به اون شرکت و بره مصاحبه. بارها من با خودم فکر کردم. کدوم از ماها با اون سر و وضع با زیر پیراهن رنگی، موهای کثیف، دستمال بسته میریم برای مصاحبه استخدامی. برای اینکه خیلی طولانی نشه، من میرم سر اصل مطلب صداش میکنن میره توی اتاق و همه اون هیئت مدیره10, 12 نفری با تعجب نگاش میکنن و یه جورایی جلوی شاید حتی بگم خنده خودشون میگیرن و این میاد میشینه روی صندلی مقابل مدیر.
مدیر عامل یه مقداری براندازش میکنه بعد با یه لحنی که سعی میکنه ناراحتشم نکنه و یعنی اینکه پاشو برو. بهش میگه که تو فرض کن یه همچین شرکتی با این عظمت داری با این همه متقاضی داری یک روز در سال وقت خودتو خالی کردی که بیای مصاحبه کنی. حالا یک نفر میاد میشینه جلوت با یه زیر پیراهن.تو جای من بودی چیکار میکردی.
ویل اسمیت با یه لبخند خیلی قشنگی که خود این لبخندها هزار تا داستان داره درباره اش میشه خیلی صحبت کرد. ولی با یه لبخند خیلی قشنگی میگه. با خودم فکر میکردم که شاید این لباس و پیراهن قشنگی نداره ولی احتمال داره شلوار قشنگی داشته باشه. یه طنازی عجیب غریب و یه استعاره خیلی قشنگ و یعنی بهتر از این واقعا نمیشد جواب داد که هزار جور میشه اینو معنی کرد.
هزار جور میشه درباره اش صحبت کرد.حالا اینو باید با زبان بدن ویل اسمیت هم قاطی کنیم و ببینیم چه معجونی ازش در میاد.و همین حرف باعث میشه که مدیر بهش یه فرصتی بده که تو جلسات بعد هم شرکت کنه.
نقش طنازی و شوخ طبعی و به قول خودمون باحال بودن،هیچ جورقابل کتمان نیست و همیشه کاربرد خودشو داره و شوخی و طنازی و استعاره یک شمشیر بسیار بران زیباست. یک شمشیر بران دوست داشتنیه. من تازه مهاجرت کرده بودم. میدونید دیگه آدم بالاخره تازه که مهاجرت میکنه اختلاف فرهنگ هست. مسائل خود مهاجرت هست. کار جدید، شیوه جدید، قوانین جدید، حالا به خصوص اینکه شما یه شرکت هم ثبت کنید بعد حالا باید وارد بحث های بیزینسی و قانونی اون هم بشید. خیلی درگیری ها داری و ذهنت خیلی مشغوله.
در همین حین من یک جلسه معارفهای برام پیش اومد. که برم اونجا صحبت کنم. و یه جلسهای برگزار کنیم و حالت سخنرانی مانند داشت من مشکل خاصی نداشتم. نسبتاً به خودم مسلط بودم. حواسم بود که چیا میخوام بگم آمادگی کاملشو داشتم. همه چیز خوب بود تا اون لحظهای که من رفتم پشت تریبون و میخواستم صحبتمو شروع کنم. خوب اولین بار بود داشتم یه همچین جلسهای رو به زبان انگلیسی برگزار میکردم و اون تجربه کافی رو نداشتم.
من همین اولین کلمه رو که گفتم این صدا از میکروفون پخش شد. و یه دفعه ۲۰ نفر برگشتن سمت من سرشون آوردن بالا و چشم دوختن به من. احساس کردم اعتماد به نفسم از بین رفت احساس کردم کلمات داره از ذهنم میره. اول اون کلمات و اصطلاحات سنگین تر بعد دیگه رسیدم به یس و نو تو اونا هم دیگه دیدم دارن تته پته میکنم و لکنت زبان گرفتم و نمیتونم صحبت کنم.
کاملا خودم رو یه جورایی باختم تو همین حالت بودم غوطه ور بودم که الان چیکار کنم این افتضاح رو چجوری جمعش کنم. حالا همه اینا مثلا در طول ۱۵ ثانیه اتفاق افتاده بودا همون جملات اولیه بودم ولی در خودم میدیدم که دیگه نمیتونم ادامش بدم و دیگه ذهنم متمرکز نیست.
با یه لحن نسبتاً شوخی جدی و به انگلیسی پرسیدم که هیچ کدوم از شما فارسی بلد نیست؟ بقیه نگاه کردن چه سوالی و گفتند نه هر کدومشون یه جوابی داد که نه مثلا ما بلد نیستیم و اینا. بعد من گفتم پس تو دانشگاه بهتون چی یاد میدن چه درسی خوندین شما که زبان قشنگ و خوشگل فارسی توش نبوده؟
و خب اینجا رو دیگه بردمش سمت لحن شوخی و اینها و اینها دوزاریشون افتاد که من دارم باهاشون شوخی میکنم و خیلی هاشون فکر کردن تعمدا دارم شوخی میکنم و دارم مثلا از کشورم تعریف میکنم و خودمو اینطوری معرفی میکنم که من ایرانیام و اینطور برداشت کردن.
اول یه خورده به هم دیگه نگاه کردن یه لبخندی زدن بعد یک خندیدن. بعد یکیشون گفت اتفاقاً من ایران رفتم زبان قشنگی دارید و فلان و اینها. من یه آبی خوردم و یه نفسی تازه کردم و به مرور خودمو جمع و جور کردم. تو این ۲۰ ،۳۰ ثانیه که این فضا رفت سمت شوخی و اون یه چیزی بگو این یه چیزی بگو.
این نوشیدنی شو بخوره من آبمو بخورم دوباره تونستم خودمو جمع و جور کنم. و تمرکزم را پیدا کنم و حرفامو ادامه بدم. اینا رو خدمتتون گفتم که بدونید شوخی یکی از ابزارهای مذاکره است. حالا شوخی و شوخ طبعی و شاید بهتر باشه بگیم طنازی. یکی از ابزارهای قدرتمند مذاکره است. و اگر بعدها در این باره ها صحبت میکنیم بر همین مبناست و شوخی در مذاکره رو هم جز توانایی های فردی مون میدونیم.
خیلی ممنونم همراهی میفرمایید. موفق باشید خدانگهدارتون.